به نام خدا
- برای سوار شدن دیر شده. ماشین صبح امروز راه افتاد و عصر بر می گردد. شما باید تا صبح فردا منتظر بمانید.
نگاهی به پیرمرد انداختم و گفتم: ولی نمی توانم بیش از این منتظر بمانم. پیشنهاد دیگه ای ندارید؟ راه دیگه ای نیست؟
- نه متاسفانه. مگر اینکه یک روز وسط جنگل سیاه پیاده روی کنید که اصلن پیشنهاد نمی کنم. بابت امشب هم نگران نباش. می تونی توی مدرسه یه جا داشته باشی.
تشکر کردم و پرسیدم: به نظر اینجا سمتی دارید؟
- بله من یکی از سه عضو شورای روستا هستم. و دستش را دراز کرد: وسنا ماگنا
دستم را چشت سرم پنهان کردم و گفتم: عذر میخوام. توی سنت ما دست دادن با یک زن ممنوعه.
خندید و گفت: اکی. شما ترک هستید؟
- نه. چطور مگه؟
- این اطراف فقط ترکهایی که خیلی متعصب هستن به زنها دست نمیدن.
- من ایرانی هستم. از نظر فرهنگی تا حدی با ترکها شباهت داریم. البته خیلی کم.
- اوپس. پس ما امروز یک مهمان عرب داریم.
- خواهش می کنم خانوم وسنا. ما ایرانی هستیم. پرشین. نه عرب. اونها هم با ما شباهتهایی دارن ولی در کل متفاوتیم. مثل شما و بلغارها، یا شما و اسلاوها.
- چه خوب. پس شما با نژادهای این منطقه آشنا هستید.
وسنا همینطور که صحبت می کرد از من دعوت کرد که صبحانه را با هم باشیم. معلم مدرسه بود. و یکی از سه نفر شورای ده. چیزی شبیه شورای شهر که بجای شهردار تصمیماتی کلی برای روستا می گرفتند. اسم روستا رازوره نا، یعنی کناره رازور بود. با هم به مدرسه می رفتیم و توی راه ضمن اینکه به سلام و احوال پرسی اهالی جواب می داد برایم از ده تعریف می کرد. جمعیت ده حدود دو هزار نفر بود. دو خانوار از آن ده ترک و باقی رومانیای بودند. این منطقه در گذشته های دور توسط ترکها تصرف شده بود و بعد از جنگ جهانی، کمونیستها از این روستا به عنوان یکی از منابع تامین چوبشان استفاده می کردند. هنوز هم اسب بهترین کمک حال مردم بود. بیشتر انگور، سیب و هلو می کاشتند و کشت عدس هم بسیار مرسوم بود. ظاهرا به مسیحیت تعصب چندانی نداشتند و اثری از کلیسا هم دیده نمی شد.
مدرسه فقط یک کلاس داشت. با یک دفتر جالب و پر از قاب عکس. انتهای دفتر یک اتاق بود که وسنا ان را برای اقامت ان شبم پیشنهاد کرده بود. از اتاق خیلی خوشم امده بود.
- خب بریم برای صبحانه.
میز صبحانه را ادور، شوهر وسنا و میلیان و مونا، پسر ده ساله و دختر شش ساله شان چیده بودند. ادور مردی بود چهارشانه و کم حرف که انگار همیشه لبخندی به لب دارد. اما امان از میلیان. آنقدر ورجه وورجه کرد که دست اخر وسنا نیشگونی از دستش گرفت و ساکتش کرد.
صبحانه هم ساده بود. قهوه، مربای سیب، مربای هلو، مربای گلابی، تخم مرغ آب پز، نانی شبیه قلاج که کلفت بود و پوسته ای سفت اما درونی خمیری و خوشمزه داشت و پنیر. به مرباها و پنیر لب نزدم اما تخم مرغ عالی بود. آن هم با آن نان.
حین صبحانه وسنا و میلیان دائم در حال کلنجار بودند و تقریبا هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد الا یک جمله از ادور: شما ترک هستید؟!
.....
نظرات شما عزیزان: