به نام خدا
نمی دانستم باید چه کنم. یعنی شب باید اینجا بمانم؟ آنهم پیش این سگ نگهبان؟ یک ان از ذهنم گذشت نکند اصلن همجنس گرا باشد!!! یا خدا. اینجا اروپاست.
به هر حال چیزی که معلوم بود این بود که کسی نیست که راهنمایی ام کند و من هم باید شب را ان جا می گذراندم. رو به روی لنگرگاه جنگلی بود تاریک و بکر. این سمت هم جاده بود که لااقل دو ساعتی باید طی می کردی تا به روستای قبل برسی و مینی بوس هم که رفته بود. اولین چیزی که از جنگلهای اروپا به یاد داشتم گرگها بودند. آنهم اینجا وسط رومانی و در راه ترانسیلوانیا. یا باید می رفتم بالای درخت یا تسلیم این نگهبان می شدم. تازه اگر قبول می کرد. همین بین از توی اتاقک نگهبانی صدایی بلند شد. نگهبان سرش را از در اتاقک بیرون انداخته بود و با دست راست اشاره می کرد بیا. دل سپردم به خدا و راه افتادم. دم در اشاره کرد که بیا تو. به ارامی وارد اتاقک شدم. یک اتاق دو در سه قدیمی. با رنگ روغنی. روی دیوار پر بود از عکسهای سیاه و سفید. تکه روزنامه های زرد و نمادهای کمونیستی. عکسی از چائوشسکوی فقید. و یک تفنگ شکاری دو لول دسته قهوه ای. یک بخاری هیزمی چدنی گوشه اتاق بود. نگهبان دستش را سمت من دراز کرد و گفت: زالتان. با دست به خودش اشاره کرد. من با هم دست دادیم. ریش بلند و سرخ رنگی داشت. حدودا چهل ساله. اندازه یک خرس بود. شاید 150 کیلویی وزن داشت. کت فرنچ سورمه ای و شلوار سبز نظامی به تن داشت و یک جفت پوتین سفت معدن به پا کرده بود.
اشاره کرد سمت عکسها و چیزهایی گفت. حین حرف زدن از جا بلند شد و دو لیوان لعابی قدیمی کرم رنگ برداشت. یک بطری از زیر تخت در آورد و همراه با لبخندی بزرگ محتویات بطری را توی لیوانها خالی کرد. اشاره کردم که نمی خورم. ساکت شد. به لیوانها اشاره کرد و چیزهایی گفت. گفتم: الکل نمی خورم. اشاره کردم ...الکهول ...
ریشش را خاراند و انگار متوجه چیزی شده باشد سرش را تکان داد و چیزی را نفی می کرد.؟؟؟ خدایا حرف حسابش چیست؟ هی اشاره می کرد به لیوانها و دستش را به علامت نه و نیست تکان می داد. نمی شد حرفش را پذیرفت. آمدیمو چیز خورمان کرد. وسط این جنگل برای خرسی مثل او حتی مورد نکره ای مثل من هم جذابیتهایی داشت. بعده 7 سال زندگی سالم توی قزوین حالا وسط جنگلهای غربت ... ای بابا. نمی خورم داداش من.
سکوت کرد و با آرامش اشاره کرد به خودش و گفت: مسلم. بنی مسلم.
- تورک سن؟
- یو.
با انگشت اشاره کرد که کمی ترکی می داند. مگر من چقدر ترکی می دانستم؟ آنهم استانبولی.
- بنی موسلمان. ودکا حارام. ویسکی حارام.
آخیش خدایا. تا حد زیادی خیالم راحت شد. بلند شدم و بغلش کردم. گفتم: بنی موسلمان.
باورش نمی شد. هی دستهایش را به نشانه تشکر رو به خدا می گرفت و باز همان حرفهای خشن رومانیایی. حتی یک کلمه مشترک هم بین این زبان لعنتی و کلماتی که از هر زبانی می دانستم نبود.
افتاب کم کم رمقش را از دست می داد. صدای رود بود و پرنده هایی که بین شاخه های خزه زده درختها حرفهای صد تا یک غاز می زدند. زالتان یک بند حرف می زد. نه با من. با هر وسیله ای که بر می داشت. با خودش. با عکسهای روی دیوار. یک کهنه کمونیست چاق مسلمان مو قرمز، وسط جنگلی زیبا و کوهستانی.
نزدیک غروب دبه ای از آن سمت رود به این سو می آمد.
نظرات شما عزیزان: