
اندر تعطیلی محفل حافظ-3
روزی آقای م. به محفل حافظ آمد و اعلام کرد که هیئت مدیره کانون رای به تشکیل محفل حافظ
در کانون داده است و جلسه آینده ، محفل حافظ را در آن مکان برگزار کنید ! باور
کنید خواه قرآن زمین باشد یا آسمانی ، محمدی باشد یا الهی، اما چه زیباست این سخن
خداوند که :
"عَسی اَن تَکرَهوا شَیئاً وَ هُوَ خَیر
لَکُم و عَسی اَن تُحِبُوا شَیئاً وَ هُوَ شَرّ لَکُم"
جای
بسی خوشحالی بود. اما چه کسی می توانست تصور کند که می خواهند ما را در میان تله
ای اسیر کنند که مجال جنبیدن نداشته باشیم ! آن هم با پا در میانی آقای م. که سی و
اندی سال از رفاقت ما می گذشت. و آدمیزاده
ای که وقتی ما را اسیر دام حقه بازی آقای "نیست
در جهان" دید چشم بر هم گذاشت و بی اعتنا گذشت !
اما
درآن لحظات، کوتاه آمدن آقای "نیست
در جهان" به نظر واقعی نمی آمد. باید با او صحبتی می
داشتم. با هماهنگی های لازم با خانمِ بانی، روزی که جلسه مثنوی برقرار بود و
احتمال داشت که آقای "نیست در جهان" به محفل مثنوی بیاید، برای گفتگوی با او به
کانون رفتم.
در ته
اتاق نشستم و از پنجره بیرون را می پاییدم و هر آن مترصد بودم که آقای "نیست در جهان" به
کانون نزول اجلال فرمایند.
سرانجام
از پنجره دیدم که ایشان در حال ورود به محفل مثنوی هستند. فوراً از جای برخاستم
ودر حین خروج حضرتشان را زیارت کردم که قصد ورود به محفل مثنوی را دارند. مجال
ورود به محفل را ندادم و دست ایشان را گرفتم و با هم به گوشه حیاط رفتیم. نقطه ای
دورافتاده که اگر کار ما به داد و فریاد
رسید مزاحمتی برای مثنوی ها فراهم نشود.
از
ایشان پرسیدم که "ظاهراً هیئت مدیره کانون چنین تصمیم گرفته
اند؟! "و حضرتشان صریحاً اعلام کردند که "بله! اعضاء هیئت مدیره موافقت کرده اند اما
من همچنان مخالفم !! من کاری به آن ها ندارم ! من یکی مخالفم !! ". پرسیدم "حالا
ما حرف شما را قبول کنیم که خود را مالک مطلق العنان کانون می دانید یا حرف هیئت
مدیره را ؟ آقای م. یکشنبه پیش به محفل ما آمدند و از جانب هیئت مدیره قول مساعد
دادند !! ".
پاسخ
روشنی از ایشان نشنیدم. اما لحن نیشدارنگارنده کار خود را کرد و اندکی دست و پای
خود را جمع کرد.
برایش
توضیح دادم که "پدرجان! خیلی حرف ها درباره تو و اعمال و
رفتار تو دارم که اگر امروز در مقابل جمع حاضر مطرح می کردم چیزی از شخصیت تو باقی
نمی ماند! اما می بینی که رعایت حال تو را کردم! ".
برایش
یکایک توضیح دادم. طرح آن ها را اینجا و در این گزارش درست نمی دانم. در هر شرایطی
بگذار مردانه وار عمل کنیم .
او در
ابتدا کوتاه نیامد و به اصطلاح خود برگ برنده را رو کرد : " عکس دارم که نشان می دهد شما {یعنی
نگارنده} با خانم ها انداخته اید !!". گفتم " من عکس های بدتر از این ها
دارم که اگر خواستی در اختیارت می گذارم که بروی به همه نشان دهید ! ولی این به
محفل حافظ ما چه ربطی دارد !؟" . البته هر دو می دانستیم که کلام او بلوفی
بیش نیست. اگر عکسی با خانم ها وجود داشت او زود تر از این ها به این و آن نشان می
داد و منتظر اجازه من نمی بود . ضمناً برایش گفتم که به این نشانی و به آن نشانی
از شما چه بسیار موارد در اختیار دارم که عکس انداختن با خانم ها "غلام است
آن را" . مختصری از انچه می دانستم برایش گفتم و اضافه کردم که " اصلاً
بیا برویم مقابل اون جمعی که توی اون اتاق نشسته اند! تو مدارک خودت را برعلیه من
رو کن و من مدارک خودم را بر علیه تو! اون وقت ببین کی بیشتر از همه ضرر می کنه!
قضاوتش هم با همون جمع ! " . من خیالم راحت بود. از نگاه من " کسی را که
حساب پاک است از محاسبه چه باک است ؟! ". بازهم برایش تاکید کردم که "می توانستم این حرف ها را مقابل اون جمع
مطرح کنم اما باز هم حساب پرستیژ تو را کردم !!".
کم کم
لبخند بر لبان گناهکارش ظاهر شد. بعد از یکایک اعضائ فیس بوک پرسید . با خیال راحت
و با نهایت آرامش برایش توضیح دادم آن ها یا شاگردانم هستند و یا برادرزاده ها و
خواهر زاده های خودم یا همسرم. به غیر از داماد و عروس ها و پسرهایم !!
او می
خواست با زرنگی روستایی وار خود و با طرح اعضاء فیسبوک مسائل آنچنانی را نتیجه
بگیرد اما تیرش به سنگ خورد . سرانجام موافقت کرد که محفل حافظ در کانون برگزار
شود که ای کاش موافقت نمی کرد. متاسفانه نگارنده با همه ادعا ها و زرنگی های خود
به راحتی گول خوردم.
به جمع حاضر در محفل مثنوی پیوستیم . نیم ساعت
بعد از جای برخاست و به گونه ای که همه حضار بشنوند هواداران حافظ را به کانون
فراخواند و گفت : " ای
شمس بیا ! ای شمس بیا ! ".
البته
بنده که بماند، پدر جد بنده هم انگشت کوچک حضرت شمس نخواهد بود ولی حتماً آقای
نیست در جهان خود را حضرت مولانا دیده بود که آن گونه به پا خاست و "شمس بیا شمس بیا" را
زینت کلام خود ساخت !!
بعد
از آن محفل حافظ ما دوباره در کانون برقرار شد. نیم ساعت و یا سه ربع زودتر به
کانون می آمدم و صندلی را مرتب می کردم . اجازه ندادم آب از آب تکان بخورد. اما با
کمال تعجب پس از مدت کوتاهی زمزمه هایی از حضرت "نیست
در جهان" می شنیدم که نهایت پستی و پلیدی ایشان را
نشان می داد . ان زمان بود که فهمیدم کشاندن ما به کانون برای این بوده که محفل ما
را به تعطیلی بکشاند . زیرا دور بودن از کانون و برگزاری محفل حافظ در فلان
ساختمان، ما را از حیطه ضربه های ایشان محفوظ می داشت، اما اکنون کاملاً در میدان
ضربه های ایشان جای داشتیم . زمزمه ایشان که سرانجام به نهیب بلند و غیر قابل
تحملی بدل شد این بود که بایستی از فرمانداری مجور بگیریم !
خوب
پدرجان! ما که در فلان ساختمان به کار خود مشغول بودیم و با شما کاری نداشتیم .
چرا ما را به حال خود نگذاشتی و شمس و مولانا بازی در آوردی و ما را به اینجا
کشاندی !؟ از طرف دیگر، آیا مگر برای کلاس مثنوی که آقای م. عهده دار آن است از
فرمانداری مجوز گرفته اید ؟!
با
فرض این که دستِ آقای م. در دستِ آقای "نیست
در جهان" نبوده است، مشکل خویش را با آقای م. در
میان گذاشتیم. ایشان قول مساعد داد اما در عمل ناموفق باقی ماند !
آقای
م. و آقای "نیست در جهان" هر
دو از اعضاء هیئت مدیره کانون بودند. اگر آقای م. به این کار اعتقاد داشت بی تردید
می توانست آقای "نیست در جهان" را
در محذوریت هایی قرار دهد که از دست از لجبازی های خود بکشد، اما آقای م. چندان
اعتنایی به مشکل ما نداشت اگرچه خود ایشان ما را به کانون دعوت کرده بود.
ما
همه می دانیم که تمامی سیستم ها به طرف آنتروپی (بی نظمی) بیشتر گرایش دارند مگر آن
که برای آن سیستم انرژی و نیرویی جداگانه صرف کنیم. آقای م. از آنهایی نبود که به
صرف چنین انرژی تمایل داشته باشد. داستان ممانعت از مبادله سی دی و کتاب و یا
داستان چیدن صندلی مرا به صرافت این نکته می انداخت که شاید هم آقای م. از این گونه کارشکنی ها لذت می
برد.
در
پایان باز هم برای ما آقای "نیست
در جهان" باقی ماند و اصرار ایشان برای اخذ مجوز از فرمانداری !
روزی
آقای "نیست در جهان" به موبایلم زنگ زد. برای آن که نهایت جسن نیت خود
را نشان دهم به او پیشنهاد کردم که با تلفن خانه ام تماس بگیرد تا هزینه کمتری
متوجه او شود.
در
گفتگوی خود برای ایشان استدلال کردم که آقای عزیز! از نظر شعور و فکر ما از راننده
های تاکسی کمتر نیستیم که هیچگاه برای مسافر که بماند، برای هیچ مسئله ای که در
آمد و شغل آن ها را به خطر اندازد با هم دعوا و مرافعه ندارند! تازه در مقابل
غریبه ها پشت یکدیگر را دارند و از هم حمایت می کنند ! حالا ما دو تا تحصیل کرده
ایم ! لیسانسیه این مملکت هستیم ! حداقل سی سال سابقه معلمی و تدریس در کلاس های
مدارس این مرز و بوم داریم ! ما باید حرف یکدیگر را بفهمیم ! فرمانداری که بماند،
پدر فرمانداری هم بیاید تو باید طرف ما را داشته باشی نه طرف فرمانداری را ! آیا
تشکیل این کلاس از نظر فرمانداری ایراد دارد بسیار خوب به ایشان اعلام کن کتباً به
شما نامه بنویسند که برگزاری محفل حافظ در کانون ایراد دارد و خلاف مقررات و مصالح
عمومی شهر است ! آن وقت ما با کمال میل کلاس را تعطیل می کنیم ! بعد هم با آن فرمانداری می دانیم چه کنیم ! اول
نامه اش را در اینترنت می گذاریم تا همگان از دامنه فرهنگ و اندیشه فرمانداری شما
مطلع شوند ! ولی می دانیم که تو بهانه می گیری ! گفت " تو داری فرمانداری را
تهدید می کنی !؟" گغتم پد رجان فرمانداری از برگزرای این گونه محافل فرهنگی
خوشحال هم می شود ! مگر نه این که درفرهنگسراها و خانه های فرهنگ تهران که زیر نظر شهرداری اداره می شوند از
این جور برنامه ها استقبال می کنند ؟!
اما
آقای "نیست در جهان" می
گفت که مرغ یک پا دارد ! و به غیر از داشتن مجور از جانب فرمانداری رضایت نخواهد
داد. بعدها شنیدم به اتکاء آشناهایی و روابطی که در فرمانداری داشته است می خواست
اعمال نفوذ کرده و محفل ما را به تعطیلی بکشاند !! حال فرمانداری تا چه حد به این نوع فرصت طلبی ها
میدان می دهد نکته ای است که حداقل امروزهِ روز بسیار بعید به نظر می رسد !!
تمامی
استدلال های مرا پنبه می کرد. این مسئله قابل پیش بینی است. کدام آدم مستبد و از
خود راضی را می شناسید که در مقابل استدلال از خود قابلیت انعطاف نشان دهد ؟
وقتی
برای استدلال های بنده پاسخی نداشت، توهین را آغاز کرد. خوشبختانه اطرافیان در
منزل حضور داشتند و نیمی از مکالمات را می شنیدند . در مقابل توهین ایشان ، بنده
هم توهین کردم. البته توهین آدم های مثل نگارنده که مثلاً از اهالی قلم هستیم چه
می تواند باشد ؟ مثلاً : خاک بر سر ! یا خدا مرگت بده !! اما توهین آدم هایی مثل "نیست در جهان" را
که جرثومه اقدامات ضد فرهنگی هستند و
وقاحت را به حد اعلی رسانده اند، می توانید پیش بینی کنید که برای رعایت عفت قلم
از طرح آن ها معذورم.
مسئله
را با خانم بانی در میان گذاشتم و چاره ای ندیدیم که محفل حافظ را موقتاً تعطیل
کنیم.
خبر
به گوش آقای م. رسید .در مکالمه موبایلی
با ایشان گلایه کردم که پدر جان ! چرا ما را به کانون کشاندی !؟ تو که از جنس
همکار خودت خبر داشتی ؟! در فلان ساختمان به کار و بار خود اشتغال داشتیم ! پس
حالا هم ساکت منشین ! بیا جلو و ببین حرف حساب این آقا چیست !
آقای
م. قول مساعد دادند به این شرط که بنده نگارنده فعلاً قضیه را مسکوت بگذارم تا
ایشان با آقای "نیست در جهان" صحبت
کنند و اگر لازم شد حضوراً مسئله را حل و فصل نماییم ! ظاهراً بنا به گفته آقای م.
چنین قولی را هم از "آقای نیست در جهان" گرفته بودند.ساده لوحانه سفارش ایشان را
پذیرفتم.
اما
فردای آن روز آقای "نیست در جهان"
با خانمی که اغلب با همسرش به محفل حافظ می آمد و اینک آمده بود تا به کانون سری
بزند، در دفتر کانون ملاقاتی داشته ، و به ایشان تعدادی کاغذ لوله شده نشان می دهد
و اعلام می کند که " بله ! ایشان {یعنی بنده نگارنده} در فیسبوکِ خود عکس های
سکسی در معرض نمایش می گذارم و الان می خواهم این ها را ببرم به فرمانداری و اداره
آموزش و پرورش به مسئولین نشان دهم !!" .
البته
بنده می دانم و هر کس دیگری می داند که در فیسبوک عکس سکسی د رکار نبوده است و
نخواهد بود. در فیسبوکی که پسرها و عروس ها و دامادم ، دانش آموزان سال های قبلم،
خواهر زاده ها و برادر زاده های خودم و همسرم، عضویت دارند ، و یا از اعضاء غیر
نسبی افرادی هم سن و سالم حضور دارند، چگونه عکس سکسی محلی از اِعراب خواهد داشت
؟! و به راستی اگر ایشان چنین عکس هایی در اختیار داشت و می توانست از صنعت
فوتوشاپ بهره بگیرد، و برای خالی نبودن عریضه تعدادی از عکس های این چنینی مونتاژ
کند، که البته عُرضه چنین کارهایی را هم ندارد، دیگر منتظر اجازه من و شما و ایشان
نمی نشست و با کمال پستی و دنائت آن ها را به حسن و حسین و تقی و نقی و صغری و
کبری نشان می داد. پس بی تردید لاف در غربت زده است و چیزی جز کاغذ سفید در دست
های مبارک خود نداشته است. خانم مذکور به ایشان تذکر می دهد که ایشان حق دخالت در
مسائل خصوصی دیگران را ندارد . خوب تیر ایشان به سنگ می خورد و سرانجام اعلام می
کند که اگر این هفته کلاس را تشکیل دهید از سپاه کمک خواهم گرفت!!
البته
تصور کلی من این است که سپاه کارهای مهم تری در این مملکت دارد و نمی آید به
کارهای خاله زنکی بنده و آقای "نیست در جهان" بپردازد ! اما به مصداق آن
ضرب المثل فارسی که از دیوار شکسته و آدم بی حیا حذر کنید ! با هماهنگی خانم بانی
ترجیح دادیم که محفل حافظ را رسماً تعطیل کنیم
واعلامیه ای در پشت در کانون چسباندم و در آن اشاره کردم که "به دلیل
ممانعت مسئول کانون از برگزاری محفل حافظ معذوریم" و البته قبل از آن از طریق
تلفن و موبایل تلاش کردم اعضاء محفل حافظ را مطلع سازیم تا درگرمای تابستان راهی
کانون نشوند.
چرا
باید سری را که درد نمی کند دستمال ببندیم؟ حال که کلاس حافظ خاری شده است در چشم
تنگ نظران و حسودان و ضد فرهنگ های این مرز و بوم، بگذار تا تعطیل شود. بگذار
اربعینی بگذرد تا انگور به سرکه بدل شود.
در
همین روزها بود که به همراهی انم بانی و یکی دیگر از بانوان ارداتمند حافظ، به
اداره ارشاد مراجعه کردیم. مسئول اداره ارشاد با آغوش باز از ما استقبال کرد.
احوال عرفانی ایشان برای ما غیر منتظره بود و در گزارشی دیگر به شرح آن خواهم
پرداخت. مسئول کتابخانه های استان نیز به همین ترتیب بر سر ور وی ما دست نوازش
کشید! مسئول فلان مدرسه پسرانه غیر انتفاعی! فلان آتلیه نقاشی با سالنی روشن و باز
و چشم گیر . اصلاً همان شعر مولانا بود که با پوست و گوشت خود احساس کردیم :
تشنگان گر آب
جوید از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان
آب کم
جوی تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
کمی
بعد خانمی که باعث و بانی محفل حافظانه ما بود گرفتار مشغله بزرگتری شد که در
ابعاد انسانی و اخلاقی خود کاری بس شگفت آور و بی نظیر محسوب می شد. گشایش مرکز
شبه خانواده برای نگاهداری فرزندان بی سرپرست و بد سرپرست از سه ساله تا شش ساله .
تشکیل
محفل حافظ به تاخیر افتاد و باید هم چنین می شد. قبل از آن که رندی و عشق ورزی را
به آدم ها یاد بدهیم بگذار ابتدا نان و آبی به فرزندان این آدم ها برسانیم . مگر
نه این که هر کس دنیا را نداشت معادی نخواهد داشت ! و مگر نه آن که اول وجود بعد سجود !!
اما
دراین مدت چه نوازشگری هایی که از اعضاء محترم محفل حافظ احساس نکردیم. معلوم شد
که فاصله ها ما را از خاطره ها نبرده است . جای دریغ خواهد بود که نامی و نشانی از
آن ها در این گزارش نباشد، حداقل حرف اول فامیل آنان می تواند زینت بخش گزارش ما
باشد :
بانوان
: ب. / ص./ ق. / ج. / م.
آقایان
: م. (1) / م. (2)
و این
ها به غیر از مواردی بود که در کوچه و خیابان مرا و یا خانم بانی را می دیدند و
همچون گم گرده ای سراغ محفل حافظ را می گرفتند. دست اینان و آنان مریزاد .
"بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی،
یا که
سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد
پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه
می کردیم
در
کولاک دل آشفته دم سرد ؟" (سیاوش کسرایی)
بعد
که کارهای ان موسسه نیکوکاری در روال عادی خود به جریان افتاد محفل حافظانه را در
کتابخانه شهید نجاریان برگزار کردیم. اما باز مشکلات فراوان بود.
روزی
که برای ارزیابی محل برگزاری محفل حافظ، یعنی اتاق مرجع رفتیم، هیجده صندلی در
اطراف میز مستطیل شکل وسط اتاق یافتیم. ساده لوحانه تصور کردیم که بایستی حدود
دوازده صندلی دیگر از انبار بیاوریم تا جوابگوی حدود سی نفر از اعضاء محفل ما
گردد. و این کار چندان مشکلی به نظر نمی رسید.
اما
بعداً معلوم شد که بایستی تمامی صندلی ها را به انبار ببریم و درجلسه بعد تمامی ان
ها را دوباره از انبار بیاوریم و بچینیم.
حال
تصور بفرمایید هر جلسه تعدادی از افراد سالمند حدود سی صندلی را کشان کشان به اتاق
مرجع می آوردند و بعد از دو ساعت ان ها را
کشان کشان به انبار می بردند. البته جوان های محفل حافظ آستین همت را بالا می زدند
و کمک می کردند. اما اگر از سر اتفاق جوانی حضور نداشت ، تکلیف صندلی ها چه بود ؟!
نکته
جالب تر خدمتگزار جوانی بود که در کتابخانه کار می کرد و مثل طلبکارها برای آوردن
و بردن صندلی ها امر و نهی می کرد، گویی ایشان هیچگاه در تمامی عمر خود رنگ مدرسه
و معلم را به خود ندیده بود تا برای آنان ارزش و اعتباری قائل شود.
اما
بردن و آوردن حدود سی تا صندلی و گاه بیشتر با سر و صدا همراه بود . مسئولین
کتابخانه هر بار بر ما ایراد می گرفتند که این سرو صدا مزاحم افرادی است که برای
مطالعه به کتابخانه آمده اند. داستان کوسه و ریش پهن ! اصلاً مثل این که کار فرهنگی و برگزاری محافل
ادبی حداقل در شهرستان ها، کاری غیر
قانونی و زشت و گناهی لایغفر است. هیچ یک از این مشکلات را در فرهنگسراهای تهران و
یا خانه های فرهنگ نداشتیم. به جای کمترین همکاری و برطرف سازی مشکلاتی که در
مقابل این جمعیت کوچک فرهنگی وجود داشت ، باران سرزنش و ملامت بود که بر سرِ ما می
بارید.
در
عین حال، اعضاء محفل حافظ با جان و دل این مشکل را بر خود هموار می کردند . بعضی
از اعضاء دلسوز که همانند نگارنده انسان های ساده انگاری هم بودند، به دفتر رییس
آموزش و پرورش مراجعه کردند و سرانجام از ایشان وقت ملاقات گرفتند. توقع ایشان این
بود که محفل خود را در محل کانون برگزار کنند زیرا به تصور آنان، کانون محلی است
فرهنگی و به خود آنان تعلق دارد. آقای
رییس آموزش و پرورش با کمال حسن نیت به آنان مواجه شد. به آنان پیشنهاد کرد که در
جلسه ای که زمان آن تعیین خواهد شد ، بنده نگارنده و آقای "نیست
در جهان" ، به اتفاق افراد دیگر روی در روی یکدیگر
بنشینیم و با هم گفتگو کنیم تا سوء تفاهم
ها بر طرف شود. اما آقای "نیست
در جهان" ، همان گونه که از اسم مجازی ایشان بر می
آید، علیرغم حسن نیت آقای رییس آموزش و پرورش، راضی به این گفتمان نشد و ادعا نمود
: " حالا دیگر کاری است که شده ! گفتگو چه فایده دارد؟!" . واقعاً باید حسن مدیریت ایشان را به سایر
مسئولین اداری تبریک گفت.
آیا
شما توقع دارید که آدم های مستبد و خود خواه تن به گفتگو در باره حقوق اجتماعی
دیگران بدهند ؟ حضرتشان از اصول مدیریت همین را یاد گرفته اند که مانع هر گونه
فعالیت فرهنگی شوند؛ اما :
گیرم
مارچوبه کند تن به شکل مار کو زهر بهر دشمن و کو خر مهره بهر دوست؟
حالا
دیگر همه اعضاء می دانستند تا آقای "نیست
در جهان" در جهانِ کانون حضور دارند، اجرای هر گونه
مراسم فرهنگی و یا برگزاری هر گونه محفل فرهنگی با کرام الکاتبین است !
اما اواسط
خرداد ماه ماجرای دیگری اتفاق افتاد که واقعاً رمق نگارنده را زایل کرد. از سرِ
اتفاق از مضمون نامه ای مطلع شدم که خطاب به یکی از اعضاء محفل حافظ نوشته شده، و
در آن آبرو و حیثیتی برای نگارنده باقی نگذاشته است. توجه به بعضی از قسمت های این
نامه خالی از تنوع نیست . بنا به مصلحت بعضی از کلمات را حذف کرده و به جای آنها
قطه چین گذاشته ام. ولی آنچه را که بایستی درباره اخلاق منحوس و غیر انسانی
نگارنده بفهمید خواهید فهمید. علائم داخل{} از جانب نگارنده است :
بعضی مردها آنقدر ظاهر فریبنده و آراسته دارند که کسی نمی تواند رفتار آن ها
را... حدس بزند بعضی ها هم دارای اطلاعات و معلومات هستند که در آن صورت رفتار غیر
انسانی شان اهمیت ندارد. شاید فقط سوادشان مهم باشد و کارساز ولی آیا عالم بودن
برای انسان بودن کافی است{؟}. کسی که از عاطفه و محبت برخوردار نیست... به صرف
داشتن معلومات انسان است ؟ ... می تواند آدم خیّر و دلسوزی برای دیگران باشد{؟}
... شما می توانید همه این سوالات را از استاد کلاس حافظ... سوال کنید چون ایشان
نویسنده زبر دستی هستند و خیلی راحت هر موضوعی را وارونه جلوه داده و با حاشیه
رفتن مطلب را برای شنونده جذاب و قابل قبول مطابق میل خود در می آورند. آیا از کسی
که یک اتاق کتاب خوانده است و از نگاه بعضی ها فاضل و دانشمند است و عارف انتظار
چنین رفتاری هست ؟... پس این اطلاعات و معلومات که از کتاب ها و اینترنت و فیلم
کسب کرده است چه دردی از او را درمان کرده
است؟...البته در جاهایی چرا{.} توانسته است کمبودهای او را جبران کند... برگزاری
کلاس حافظ و حضور در جمع خانم ها و تداوم
این کلاس لحظات لذت بخشی برایشان فراهم گردید که با ارائه معلوماتش که ساعت ها وقت
برای تهیه مطالب صرف می کند طرفدارانی پیدا کرده است... ذات بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است (حتی با
کسب علم و دانش)... بهتراست آدم های دور و برتان را بیشتر شناسایی کنید.
نویسنده
نامه می خواهد بگوید که این گوینده محفل حافظ ( یعنی نگارنده) آدم خطرناکی است! او
را شناسایی کنید ! غیر انسان است! دزد و شارلاتان است! کلاهبردار و جانی بالفطره است ! فاسد است ! آدم
بد ذات و پدر سوخته ای است ! درمان هم ندارد ! گول سواد و معلومات او را نخورید !!
خوب !
حالا که خوب مرا شناختید ! می خواهید چه کنید ! بهتر نیست برای جلوگیری از
کلاهبرداری و دزدی و فساد و جنایت و بد ذاتی و انجام کارهای غیر انسانی از جانب
ایشان( یعنی از جانب بنده !)، محفل حافظ را تعطیل کنید و از این طریق امنیت خاطر و
آرامش بیشتری کسب فرمایید ؟ خوب این همان نقطه ای است که بنده مدت ها است که به آن
رسیده ام ! بنده هم می گویم تعطیل کنید !! تمامی اعتبار محافلی از قبیل محفل ما،
به گوینده آن بستگی دارد! وقتی جنس گوینده خلل داشته باشد دیگر امیدی به تداوم و
استواری آن کلاس نخواهد بود !
ولی
بگذارید به عنوان کلام آخر در این باره، نظر خود را راجع به نویسنده نامه بگویم.
نویسنده حتی درایت و فرزانگی و پختگی یک دزد را هم ندارد.
برایتان
از قول مولانا گفتم که:
خوشتر
باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
پس
بیایید حدیث ها و حکایت های زیر را گوش کنید تا متوجه شوید که شرافت و مناعت یک
دزد و حتی شیطان گاه از آدم های متعارف بیشتر است :
1-دزدی
بسته ای دزدید. وقتی که آن را وارسی می کرد متوجه شد که آیه " و ان یکاد
" را روی کاغذی نوشته و به بسته سنجاق کرده اند. آن را به صاحبش پس داد. وقتی
همکارانش از او درباره استرداد بسته سوال کردند، دزد پاسخ داد که من دزد مال و
اموالم، دزد اعتقادات و باورهای مردم نیستم. صاحب بسته بنا بر اعتقاد خاص خود آن
آیه را نوشته و به بسته خود سنجاق کرده است تا آن را از دستبرد غیر حفظ کند، حال
که متوجه سرقت بسته خود می شود، اعتقادش از آن آیه سلب خواهد شد! ولی من دزد
اعتقاد نیستم و بدین لحاظ بسته را به صاحبش پس دادم تا اعتقادش محفوظ بماند.
2- در سایه روشن های سحرگاهی مردی به
حمام می رفت. شخصی را به جای دوست خود گرفت و بسته پول خود را به او امانت داد تا
پس از استحمام، بسته را از او باز پس بگیرد. وقتی کار استحمام به آخر رسید و از
حمام بیرون آمد. هوا روشن شده بود. از دوست خود اثری ندید، اما به جای او شخص
ناشناسی را دید که بسته پولش را به او می دهد. از احوال دوست خود جویا شد، آن شخص
گفت : من مردی طرّارم (دزدم!) . تو به من اطمینان کردی و پولت را به من سپردی ،
شرط امانت داری این بود که پولت را نگاه دارم تا تو از حمام بازآیی ! نمی بایستی
از اطمینان تو سوء استفاده می کردم !
3- مردی که به زیارت کعبه می رفت، در
صحرا گم شد. سرگردان و آواره به این سو و آن سو می رفت. مردی را دید . پس از او
سراغ راه کعبه را گرفت. مرد گفت به دنبالم بیا ! زایر چنان کرد که مرد گفته بود.
ساعاتی بعد که سیاهی شهر مکه پیدا شد، مرد ناشناس گفت : آن شهری است که تو قصد آن
را داشته ای ! آیا مرا می شناسی؟ زایر گفت : نه نمی شناسم! مرد ناشناس گفت: من شیطانم! کارم گمراه سازی آدمیان
است! اما تو به من اطمینان کردی و شایسته نبود از اعتماد تو سوء استفاده کنم و تو
را به بیراهه بکشانم !
نویسنده
محترم ! به فرض که گوینده محفل حافظ، دزد باشد و خیانتکار باشد و از جنایت روی
گردان نباشد و کارش فریب بندگان خدا باشد و جز به جنایت فکر نکند و در کلاهبرداری
دستی بلند داشته باشد، در بد ذاتی و پدر سوختگی سنگ تمام گذارده باشد! حال که سی
چهل نفر به او اطمنیان کرده اند، چرا اعتماد آنان را زایل می کنی؟ آیا از دزدان
کمتری ؟ آیا از شیطان پست تری ؟
نویسنده
محترم ! به نظر می رسد که از اسلام و اسلامیات بویی برده باشی ! تو که مردم را به
اخلاق و خصلت های پسندیده خداوند دعوت می کنی، چرا عیب دیگران را بر سر عَلَم کرده
ای؟ مگر قرار نبود که همچون خداوند ستار
العیوب باشی؟! ( تخلقوا باخلاق الله!) و عیب این بنده خدا را که از بخت بد یا خوب،
گوینده محفل حافظ شده است، پوشیده داشته باشی؟! آیا این همان اخلاقیاتی است که
شعار آن را می دهید؟ آیا این همان اسلامی است که به هشدار خداوندش عمل می کنی ؟!
نویسنده
محترم! تو ادعا می کنی که گوینده محفل حافظ معلومات زیادی دارد، پس شاید رفتار و
کردار و گفتار او بر اساس مجموعه ای از اطلاعات و معلومات و دانسته ها و معیارها و ضابطه هایی باشد که تو
نسبت به آن ها جاهلی و یا از آن ها بی خبری ! و نادانسته آن ها را مردود می دانی !
آخر بر اساس کدام معلومات و اطلاعات و دانسته های خودت می توانی گفتار و کردار و
رفتار او را ارزیابی کنی ؟
نویسنده
محترم ! شما ادعا می کنید که "ذات بد نیکو نگردد آن که بنیادش
بد است"، پس چرا درِ مدارس و دانشگاه ها و مراکز تربیتی و آموزشی را تخته نمی
کنید؟ شما اگر مسلمانید ، که بعید می دانم مسلمان باشید، چرا این آیه قرآن، کتاب
آسمانی تان را نادیده می انگارید که : " والله اخرجکم من بطون امهاتکم لاتعلمون
شیئا" . شاید هم قرآن را فقط در شب های قدر برای " الغوث! الغوث! خلصنا
من النار !" به کار می برید تا از آتش جهنم، جهنمی که خود به پا کرده اید،
خلاصی یابید، و تا شب های قدر سال بعد دیگر با آن کاری ندارید! چرا
این آیه دیگر را نادیده گرفته اید : "قد افلح من زکیها ! " شما اگر مسلمانید چرا فرمایش مولایتان را نشنیده می گیرید :
" طفلی که به دنیا می آید ضمیرش همچون لوحی نانوشته است".
نویسنده
محترم ! این طور که جماعت را امر به معروف و نهی از منکر کرده اید و نگران گمراهی
آن ها هستید که مبادا از آدمهای کلاهبرداری مثل نگارنده گول بخورند، معلوم می شود
که خیلی مسلمانید ! پیشوایان شما گفته اند غیبت مثل خوردن گوش مرده است ! تا چه حد
بدان عمل می کنید ! شما نگارنده را متهم کرده اید که حرف می زند ولی عمل نمی کند !
خدا لعنت کند این نگارنده را ! حال شما چرا به مقدسات خود عمل نمی کنید !؟
بعید
است که مسلمان باشید! وگرنه از میان این همه الگوهای ریز و درشت تربیتی به سراغ
سعدی نمی رفتید که به شرحی که خواهد آمد ، سرانجام نتوانست تکلیف خود را با مسئله
تعلیم و تربیت روشن کند.
نویسنده
محترم ! نمی دانم شما زن هستید یا مرد ! پیر هستید یا جوان ! شاغل هستید یا
بازنشسته ! شغل آزاد دارید یا دولتی ! ولی یک چیز را می توانم به احتمال قوی و
محکم بگویم که بسیار بی سواد هستید حتی اگر مدرک فوق دکترا داشته باشید !! در همین
نامه خودتان جواب خود را داده اید و خودتان خبر ندارید !
اول
بگذارید ببینیم این شخصیتی که مصرع اول شعر او را آورده اید( ذات بد نیکو نگردد آن که
بنیادش بد است)، یعنی سعدی شیرازی، اصلاً صلاحیت اظهار نظر در باره مسائل
تربیتی و اخلاقی را دارد یا نه !
ایشان
مگر همانی نیستند که یکی از حکایت های "باب عشق و جوانی" کتاب گلستان
خود را این گونه شروع می کنند : "در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با
شاهدی سر و سرّی داشتم". حال نمی دانم در خانه خود فرزند پسر دارید یا
ندارید! اگر دارید، یک روز که از شما معنای جمله فوق را بپرسد، چه جوابی برای شاهزاده پسر خود دارید
؟! و اگر شخصی نسبت به پسر شما چنان جمله ای را به کار برد، آیا فوراً آن شخص را
از وسط جرّ نمی دهید ؟!
راستی نمی دانم شما معلم هستید یا خیر ! ولی اگر
هم معلم نباشید، قطعاً از اقوام و خویشان و آشنایان شما هستند کسانی که به شغل
شریف معلمی اشتغال دارند. از ایشان بپرسید که به عنوان یک معلم نظرشان را نسبت به
این جملهِ سعدی که در گلستان او و در "باب
عشق و جوانی" آمده است، برای شما بگوید : "و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشره
او معاملتی داشت" . حالا جمله ضد تربیتی این آدم(سعدی) با الگوهای ضد تربیتی صد ها سال
پیش را به عنوان چماق بر سر ما کوبیده اید که :
"ذات بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است". خیلی زحمت کشیده اید !
بعد با کمال تعجب می بینیم
که همین جناب سعدی که پیشکسوت امور تربیتی شما نویسندهِ محترمِ نامه محسوب می شود،
در جایی دیگر از کتاب خود، از گِلی سخن می گوید که به دلیل همنشینی با گُلی خوشبوی
، بوی آن گُل را گرفته است و صریحاً اعلام می دارد که : "کمال همنشین در من
اثر کرد ! " . شما که قبلاً فرموده بودید ذات بد نیکو نگردد آن که
بنیادش بد است! حالا دم خروس را باور کنیم یا قسم شما را ؟!
دوم این که مهمترین عاملی
که باعث می شود شما را آدم بی سوادی بدانم این است که خودتان به مضمون نامه خود
پاسخ داده اید و اعلام کرده اید که ذات بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است! پس
دیگر چه گلایه ای از گوینده کلاس حافظ دارید؟ ذات و بنیادِ آدم بد را این گونه
قالب گرفته اند، پس او تقصیری ندارد ! چه جای سرزنش و ملامت است ! آدم های بد و
شرور و جانی را به این علت تنبیه و مجازات می کنند که اراده شخصی آنان را در تربیت
و پرورش و خودسازی خود موثر می دانند. وقتی شما معتقد باشید که ذات بد هیچ گاه خوب
نخواهد شد، نباید از آدم های بد و شرور توقعی داشته باشید!! خداوند ذات آنان را
این گونه گذارده است ! کاری هم نمی توانید بکنید ! اگر قرار به محاکمه باشد، خدای
خود را محاکمه کنید!!
این
آدم های خیلی مسلمان را که به قول حافظ :
واعظان
کاین جلوه در محراب و منبر می کنند چون که خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
را
رها کنیم و برویم به سراغ محفل حافظانه
خودمان و مشکلات راه .
داشتم
از مشکلات می گفتم. بعد مشکلات کوچک و نیمه کوچک دیگری :
بسیاری
از شنوندگان ما که از شاغلین آموزش و پرورش و یا بازنشستگان آنند بر این باور بوده
و هستند که عدم حضور در اتاق کانون بازنشستگی ، که اکنون در ید مالکیت "آقای نیست در جهان" قرار
دارد، آنان را از حقوق شغلی خود محروم
ساخته است، بنابراین گروهی از آنان با توافق قبلی بین خود، به رییس اداره آموزش و
پرورش مراجعه کردند و در مقام دفاع از حقوق شغلی خود برآمدند و از ایشان خواستند
که پادرمیانی کنند و آقای نیست در جهان را وادار به رضایت نمایند و اتاق کانون را
در اختیار محفل حافظ قرار دهند. رییس اداره با حسن نیت هر چه تمامتر پیشنهاد کرد
که نگارنده و آقای "نیست در جهان" در مجلس گفتگویی که شاید رییس اداره
هم حضور خواهد داشت، بنشینیم و مشکلات حاصله را حل و فصل نماییم. اما آقای
"نیست در جهان" اعلام کرد که " حالا کاری است شده ! چرا باید از
اول شروع کنیم؟! ".
ملاحظه
می فرمایید که دامنه قلدرمآبی آقای "نیست
در جهان" چنان است که رعایت موقعیت شغلی مسئولینی
چون رییس اداره در قاموس زندگی اجتماعی ایشان معنی و مفهومی ندارد! و آقایی که
توان نگارش چهار جمله فارسی را ندارد و این آقا و آن آقا باید با ایشان همیاری و
همکاری نمایند تا مثلاً مقاله ای در ستایش دوستی و رفاقت نگارش فرمایند، حال به
چنان اقتداری در عالم وجود! دست یافته اند که به رییس و مرئوس و این قبیل اصطلاحات
پشت پا میزنند! دعا می کنیم که خداوند متعال اقتدار ایشان را همچنان مستدام بدارد
!!
و حال
که سخن درباره اقتدار توخالی و پوک ایشان به میان آمد بی مناسبت نیست اشاره کنم که
ایشان به گروهی از شنوندان محفل حافظ که اصرار داشتند محفل حافظ در محل کانون
برگزار شود، گفته بودند " به غیر از فلانی(= نگارنده) و خانم بانی هر کس را
می خواهید بیاورید من حرفی ندارم ! " و بعد در تابلوی اعلانات کانون اعلام فرمودند که به زودی برای شما استادی
توانمند تر پیدا خواهیم کرد ! و اکنون که حدود دو سال از پیشنهاد فرهنگی – ادبی ایشان گذشته است ، ظاهراً کارخانه سازنده "استاد
توانمندتر" هنوز نتوانسته در ارائه محصول خود به آقای "نیست
در جهان" به تعهدات خود عمل نماید !!
البته
بی تردید در مقابل هرگونه فعالیت اجتماعی ، حتی به رایگان، که رنگی از اخلاق و
انسانیت داشته باشد حق نداریم که بر آدم و عالم منّت بگذاریم ولی می توان از آن به
عنوان پارامتری جهت ارزیابی موقعیت های احتماعی بهره جست. بر اساس چنین عقیده ای
حق دارم که بگویم روزی که پسرم در بیمارستان جهت انجام عمل جراحی کوچکی بستری بود
و از سرِ اتفاق این عمل با ساعت برگزاری محفل حافظ تلاقی داشت، به احترام جماعت و
شنوندگانی که از راه دور و نزدیک به محفل حافظ می آمدند ، ترجیح دادم که کلاس را
تعطیل نکنم و از رفتن به بیمارستان و پی جویی احوال پسرم چشم پوشیدم . در مقابل، توقع دارم که برای حفظ
حرمت محفل ما ، شنوندگان از بذل دو دقیقه وقت خود دریغ نکنند ! اما با کمال تاسف
شاهد بودم که روزی یکی از شنوندگان دو سه دقیقه قبل از پایان صحبت هایم از جای
برخاست و آماده رفتن شد. چه بسا دیگران هم از کار او پیروی می کردند . فقط خواهش
نگارنده باعث شد که ایشان دوباره بر جای خود بنشینند!
از
این گونه موارد، ترک گفتن محفل، پنج یا شش دقیقه قبل از پایان مجلس، فراوان داشته
ایم و خدا را شکر که در این گونه مواقع وقت شناس می شویم و نگران هستیم که مبادا
در آن سوی محفل ما، کسی بیشتر از چند دقیقه برای ما معطل و منتظر بماند !
نکته
جالب تر آن که گاه زنگ تفریحی که از موبایلم به گوش می رسد نسبت به خود بنده و
عرایضم ارزش و اعتبار بیشتری دارد. رسم متداولی که در این سه سال و نیمه داشته ام
این که زنگ موبایلم را به گونه ای کوک می کنم که پس از 55 دقیقه به صدا در آید تا
شنونده و گوینده به استراحتی دو سه دقیقه ای بپردازند. روزی، به محض شنیدن صدای
زنگ تفریح، در جعبه شیرینی و یا بیسکویت باز شد و دست به دست گردید در حالی که
بنده در حال صحبت بودم و دو سه دقیقه از صحبت هایم باقی مانده بود. این صحنه به نوعی
برخورنده بود و فقط هشدار یکی از شنوندگان دلسوز مجلس باعث شد که دوباره جعبه
شیرینی یا بیسکویت به روی میز برگردد و خورندگان ان در انتظار باقی بمانند !
فلان
شنونده سالمند و محترم ناگاه هوس شعر خوانی می کند و اصلاً گوشش به تذکرات بنده
گوینده بدهکار نیست !
جوانی
که از سر تفنن یک بار به کلاس آمد و به فرمایشات گوهر بار خود محفل حافظ را به هم
ریخت و پی کار خود رفت و کسی هم در این میان پیدا نشد که از مصالح محفل حافظ دفاع
کند... که این مهم نیست، مهم آن است که با موبایل، همراه خود را که در مجلس نشسته
بود مطلع ساخت که خود را فوراً برساند ! و ایشان در حالی که انتظار دو سه دقیقه ای
را صلاح نمی دانستند، اعلام کردند که ماشین را بد جایی پارک کرده اند !! حال معلوم
نیست که در این دو ساعتی که در مجلس حضور داشتند چرا ماشین مبارک ایشان " خوب
جایی " پارک بود و فقط در این دو سه دقیقه پایانی ، " بد جایی "
پارک شده بود ؟!
با تمامی تلاشهایی که برای رعایت حقوق اجتماعی
شنوندگان خود داشته ام، از جانب آنان کمتر احساس مسئولیتی را شاهد بوده ام. مثلا ًنمی
دانم آیا تعداد زیادی از آنان که شاید بر ده نفر بالغ شوند، حق دارند که با توافق
قبلی بین خودشان ، دو جلسه پیاپی از محفل ما غایب باشند ؟ جواب شاید مثبت باشد !
ولی متاسفانه به همان نتیجه ای منجر خواهد
شد که برایتان گفتم : همه حق دارند به غیر از بنده گوینده !!
خانم
محترم و سالمندی که ناگاه هوس می کرد با صدای بلند با اطرافیان خود سخن گوید...
آن
دیگری مصلحت می دید که از اسلام و اسلامیات دفاع کند و پدر صاحب بچه مسیحیت را در
آورد....
آن
دیگری با ولع خاصی از عمر کشان سخن می گفت ...
دیگری
به دلخواه خود مسیر کلام را که درباره غزلیات حافظ بود تغییر می داد...
آن
دیگری ابایی نداشت که صدای زنگ موبایلش به گوش همگان برسد و حافظ شیرازی را در
مقبره خود جا به جا کند...
آن
دیگری حق داشت با نفر پهلو دستی خود کاغذ یادداشتی را خط خط کند و بعد هر دو نفر
صاف و مستقیم و بی واسطه به چشمان گوینده نگاه کنند و هر دو نفر طوری وانمود کنند
که گویی درباره گوینده چیزی روی کاغذ نوشته اند و وقتی گوینده ساده لوحانه پای جلو
می گذارد و می خواهد کاغذ یادداشت را از دست آنان بگیرد و حتی تهدید می کند که
کلاس را تعطیل می کند، آن ها از دادن کاغذ یادداشت خودداری می کنند و بعد هم قهر
می کنند و دیگر به کلاس نمی آیند که عجب کار زشتی کرده است این گوینده لاکردار !!
آن
دیگری چند جلسه ای به محفل حافظ رند پشیمینه پوش نمی آید زیرا لباس مناسب ندارد !!
آن
دیگری بعد از گذشت حدود دویست جلسه از محفل حافظ باز هم می گوید این مصرع "
ایا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها " را جناب حافظ از یزید بن معاویه گرفته
است...
و
محفل حافظ شده بود آش شله قلمکار . هر کس و همه کس حق داشتند هر کاری بکنند و هر
سخنی را بگویند مگر گوینده اصلی مجلس ! به غیر از گوینده( یعنی بنده) همه حق و
حقوقی دارند و از هر نوع حقوقی برخوردارند !
تیر
خلاص را وقتی به محفل حافظ زدند که سخن از پیر صنعان به میان آمده بود و خانم
سالمندی که در روزهای سرد زمستان با گل های زیبایی نرگس به محفل ما می آمد و ما گل
ها را در لیوانی آبی جای می دادیم و عطر گل ها فضای محفل ما را پر می کرد، ناگهان
پرسید :
-
آخر این پیر صنعان زن و بچه نداشت ؟! همین طور بلند شد رفت سراغ دختر ارمنی ؟ پس
زن و بچه چی ؟! آخه تا یه چیزی میشه شما میگین پیر صنعان ! پیر صنعان ! اگه زنش
این کار رو میکرد تکلیف شوهرش چی میشد ؟!
سوال
بسیار سختی بود ! سوال بسیار سختی است !
این
خانم قبل تر و خیلی قبل تر به طور خصوصی این سوال را پرسیده بود . به یادم نمانده
است که چه جوابی به او دادم . ولی پاسخم هر چه بود او را قانع نکرده بود زیرا
دوباره این سوال را مطرح کرده است و آن هم نه به طور خصوصی ، بلکه با صدای بلند و
به گونه ای که همگان شنیدند !
در
جواب این پرسش سخت و مشکل آفرین، این شعر بلند مولانا را خواندم که :
خوش
تر آن باشد که سرّ دیگران گفته
آید در حدیث دیگران
بعد
پارادایم عشق ورزی را مطرح کردم و از این صحبت ها ... ولی خودم قانع نشدم چه باشد
این خانم که از نخبگان کلاس بود و پرسش های گاهگاهی او درباره هرمونوتیک و هژمونی
و از این قبیل اصطلاحات نشان می داد که نسبت به سایرین نوعی برتری فکری دارد ! به
علاوه او از راه دور ، بیست کیلومتر آن سوی تر، به این محفل می آید و برای من
مقدمش گرامی است. حتماً به چیزی اعتقاد دارد که او را به اینجا می کشاند ! حال در
داستان شیخ صنعان چه نکته مهمی نهفته است که نمی تواند او را قانع سازد ؟
وقتی
به خانه رسیدم کمی دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. متوجه شدم که تمامی تلاش هایی که
در این مدت سه سال و نیمه به خرج داده ام، باد هوا شده است . از وقت و استراحت خود
زدم. از تهران رفته های خود زدم. اگر زود به زود تهران می رفتم خانه امیریه را سه
بار پیاپی دزد نمی زد ! گرمی تابستان و سرمای زمستان را تحمل کردم. چه صندلی هایی
که مرتب نکردم ! چه تواضع ها و فروتنی ها و خدمت هایی که نکردم. چه صبر و تحمل
فراوانی که در مقابل آدم های کوتاه و پست نکردم. برای اعتبار کلام حافظ و رساندن
فریاد رندانه او به جهان پیرامون ، چه ها که نکردم!؟
راستی
مگر پیر صنعان زن و بچه نداشت که راهی وادی عشق شده بود ؟...
خوب
اگر فردای روزگار مثلاً در محفلی مثل محفل عطار و بررسی و تشریح منطق الطیر او ،
که خانم بانی قولش را به اعضاء حافظ داده است، به این حکایت پیر صنعان برخوردم چه
چیز نو و جدیدی برای شنوندگان خود خواهم داشت ؟ بخشی از داستان منطق الطیر به پیر
صنعان و دختر ارمنی اختصاص دارد .
نمی
دانم. شاید سخت ترین سوال فلسفی به مسائلی از قبیل وجود و ماهیت و یا جبر و اختیار
مرتبط باشد، اما پیر صنعان و این که زن و بچه ای داشته یاد نداشته و اگر داشته چرا
مثل سیذارتا، بودای فرزانه، آن ها را به حال خود گذاشته و به دنبال کار عشق روزی
با دختر ارمنی رفته است ، این پرسش به مراتب سخت تر از آن سوال های فلسفی است !
البته
می توان دامنه این پرسش را وسیع تر و گستره ان را بزرگتر ساخت و پرسش های دیگری
مطرح نمود که کم از پرسش اول ندارد !
1-
مگر من زن و بچه ندارم که بایستی هفته ای حداقل دو ساعت و نیم وقتم را برای تشریح
غزلیات حافظ بگذارم ؟
2-
مگر هر یک از این عزیزانی که در محفل حافظ شرکت می کنند، زن و بچه یا شوهر و بچه
ندارند که سوای وقتی که برای رفت و آمد می گذارند، حداقل دو ساعت در هفته اینجا می
آیند و به غزلیات حافظ می پردازند؟
3-
مگر این خانم ، شوهر و بچه ندارد که هفته ای سه ساعت از بیست کیلومتر آن طرف
تر میآید و سرمای زمستان گرمای طاقت فرسای
تابستان در عزم استوار او تاثیر ندارد ؟
می
توان در کنار زن و بچه یا شوهر و بچه نشست و از خورشت فسنجان سخن گفت و سریال های
خوب و نازنین تلویزیون را مشاهده کرد و کانون گرم خانواده را زیر زبان مزه مزه کرد
...
می
توان در کافی شاپی با نازنینی، دختر یا پسر، نشست و گل گفت و گل شنید و از آن کیک
های شکلاتی خوشمزه تناول کرد و از نیما و
شاملو و فروغ سخن گفت...اصلاً همان طور که فروغ از سرِ جان سروده است :
"می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر
معمای شگفتی را
می
توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی
پیوسته یکسان دات
می
توان چون آب در گودال خود خشکید..." (فروغ)
ما
چه غافلیم ؟! اصلاً همانی که اخوان ثالث در شعر خود گفته بود :
"چرا بر خویشتن هموار باید
کرد
رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟!"...
...
اصلاً بگذار مثل سعدی زبان بر بندیم :
چندت کنم حکایت، شرح، این قَدَر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به
غمگساران
ساعت 11:23 روز جمعه 7/6/93
نظرات شما عزیزان: