تریلوژی ایمان، امید ، و عشق
شعری از گرهارد ابرتس
Gerhard Eberts
از سالهای دور، از سالهایی که نام و نشانی از کامپیوتر نبود و فقط دورادورنام " آی بی ام" را شنیده بودیم، یادداشتهایی برایم به جای مانده است که در میان آنها شعری از گرهارد ابرتس نظرم را جلب کرد.
اخیراً به سراغ کامپیوتر و انیترنت رفتم تا شاید نام و نشانی از این شاعر ظاهراً آلمانی بیابم ، اما تلاشهایم به جایی نرسید، اما چون شعر را سرشار از پیامهای انسانی یافتم، آن را در این بخش از وبلاگ آورده ام. بی تردید در میان کاربران اینترنت افرادی صاحب نظر و گرانقدر حضور دارند که بر مشخصات بیشتری از این شاعر آگاهند و با ارائه نظر خود در بخش" نظریات" ، ما را با این شاعر انساندوست آشنا کرده و از فیوضات دانش خود بهره مند خواهند کرد. اینک آن شعر و نیز ترجمه و تفسیری کوتاه در باره آن:
Der Glaube
Ist Kein schwert
Um andere
Zu richten
Sodern ein Licht
Um anderen
. Zu leuchten
ایمان
شمشیر نیست
تا دیگری کیفر کنی،
بلکه نوری است
که به دیگری
روشنی بخشی.
Dei Hoffrung
Ist Kein insel
Um Sich
Zu retten
Sodern ein boot
um andere
.Zu fuhren
امید
جزیره ای نیست
تا خود را
برهانی
بلکه قایقی است
تا دیگری را
برانی.
Dei Liebe
Ist Kein Lasso
um andere
Sodern ein Glut
um andere
.Zu warmen
عشق
افسانه نیست
تا دیگری را
به اسارت درآوری
تا به دیگری
گرمی بخشی.
***

***
همان طور که از متن شعر بر می آید، شاعر گران مایه به سه کلمه : ایمان، امید، و عشق تاکید کرده است.
هر یک از این لغات ، کلمه ای است که از آسمان سرچشمه می گیرد اگرچه گاه مثل هر مقوله آسمانی، با اغشته شدن با گِل و لای زشتی ها و شائبه ها و پلیدی ها ، مانع تعالی نوع انسان می گردد.
آنچه در شعر سراینده جذاب و چشمگیر می نماید اینکه حوزه کاربرد این کلمات مقدس را در مصالح فردی و منافع انحصاری محدود نکرده است بلکه دامنه کاربرد هر یک از آنها را به مصالح دیگری و منافع اجتماعی گسترش داده است.
با نگاهی کوتاه به تاریخ زندگی بشر،به یاد بیاوریم که با نام ایمان ، بشر چه جنایات که مرتکب نشده و چه فجایعی که به پا نکرده است. فاشیسم ایتالیا در آستانه جنگ جهانی دوم به رستگاری بشر ایمان داشت و آثار مکتوب سرشار از شعارهایی که است که "پیراهن ها سیاه ها" (= فاشیستها) در برنامه های اجتماعی خود جهت کامیابی نوع بشر به کار می بردند.
اما کلمه دوم یعنی امید ، همان طور که از شعر بر میاید، نیروی محرکه ای است که هر انسان برای پیش راندن انسانی دیگر، به سوی زندگیی سرشار از پویایی و تعالی به کار می برد. امید دادن به خود در مقابل مشکلات راه، کافی نیست زیرا هر انسان پاره ای از انسان دیگر است. مقدرات انسان ها از یکدیگر جدا نیست و هر انسان ، تافته جدابافته ای نیست که جدای از شخص دیگری باشد.
بیاییم به این شعر مولانا نگاهی کنیم از دفتر اول مثنوی معنوی او :
از خــدا جــویــیــم تـوفـیـق ادب
بـیادب مـحـروم گشت از لطف رب
بـیادب تـنـهـا نه خود را داشت بد
بــلــک آتــش در هــمــه آفــاق زد
اگرچه مضمون ابیات مثنوی درباب "بی ادبی" حکم می کند و فرآیند آن را نه برای انسان " بی ادب" ، بلکه برای تمامی "آفاق" صادق می داند، ولی برای خواننده هشیار که به "تعرف الاشياء باضدادها" باور دارد می توان به سادگی " ادب " را هم دارای همان فرآیند جهان شمول دانست؛ و آیا "ادب" مقوله "امید" را نیز در بر نمی گیرد و بر آن اشراف ندارد ؟! آیا انسان امید وار در حطیه انسانهای " مودب" جای نمی گیرد همچنان که انسان " امید بخش" چنان موقعیتی دارد؟ و مگر نه آن که "امیدبخشی" یک انسان همان درجه اعتبار دارد که امیدواری او؟
اما عشق،یعنی آخرین کلمه ای که گرهارد ابرتس در چکامه خود بدان اشاره کرده است، ضمن آن که به آسانی گریبان انسان را می گیرد ، با این حال حافظ شیرازی به درستی اعلام داشته است که :
{ ایا یاایها الساقی ادرکاسا و ناولها } که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
سوگمندانه عشق طیف وسیعی از مناسبات انسانی را در بر می گیرد که در یک سوی آن ودر ابتدای طیف، انسانِ عاشق و ایثار گر، و در سوی دیگر ودر انتهای طیف، انسان عاشق اما زورمدار و مستبد جای گرفته است.
انسان عاشق و ایثار گر بر این باور است که تمام تلاش خود را برای آرامش معشوق بگذارد اما انسان زورمدار و عاشق، معشوق را به شکلی می خواهد که انسان زورمدار آرزو می کند. انسان مستبد معشوق را آن گونه که هست نمی خواهد بلکه آن گونه ای می طلبد که در ذهن خود تصویر کرده است ؛ بدیهی است تصاویر ذهنی ما چه بسا با آنچه که حقیق است تفاوتی فراوان دارد. بسیاری از تصاویر ذهنی ما مجموعه است از سرخوردگی ها و پلشتی ها و زشتی ها و ناچار همان گونه که گرهارد ابرتس در چکامه خود تصویر کرده است چیزی نیست جز طلب اسارت برای معشوق.
عاشق ایثارگر به فکر آن است که معشوق را همانند کبوتری بداند در پهنه آبی آسمان تا به هر بامی که می خواهد فرو آید
عاشق مستبد و زورمدار قفسی می سازد برای معشوق تا او را در آن قفس زندانی کند و آنقدر بماند تا بپوسد و در راه امیال مستبدانه و زورمدارنه او جان دهد.
انسان زورمدار گرمی زندگی را از معشوق می گیرد و او را به موجودی سرد و وامانده بدل میسازد،
و
عاشق ایثارگر به معشوق، گرمی حیات می بخشد و او را جاودانه می کند.
- نقاش هنرمندی که تصویر فوق را جان بخشیده است، جان برامبلیت (John Bramblitt) نام دارد که به علت عوارض ناشی از صرع در سال ۲۰۰۱ نابینا گردید و این اثر را در روزگار روشندلی خود خلق کرده است. تصویر فوق را از اینترنت گرفته ام.
در مضمون این اثر نقاشی هم عشق وجود دارد و هم ایمان به روشنایی و هم امید به آن.
- در نقل مطالب فوق لطفاً به آدرس وبلاگ و مشخصات کامل آن اشاره بفرمایید
نظرات شما عزیزان: