
همواره سكوت كردم تا دل خدا نشكند و
شاهد اشكهايش نباشم برتنهايي مخلوق بي دفاعش
در برابر اين روزگار شوم
اما اينك كه اشكهاي به ان زلالي را درديدگانش يافتم
بي هيچ احساس گناهي
به طرز وحشیانه ای غمگینم
اري ديگر به طرز وحشیانه ای غمگینم
وبه طرز غریبی دردميكشم
و به طرز عجیبی مرگ می خواهم ...
اري من اندك شادي درونيم را به تو خواهم بخشيد
اندك لبخندي ميان سيل اشكهايم كم است
اما سهم بزرگي از زندگانيم است
و تو اما
اري تو تمام عالم غصه هايت را بر من بخشيدي
باكي نيست بخدا ميارزد
مي ارزد كه بي هيچ عذاب وجداني از خواب بيدار شوي
و مجبور نباشي نقاب بر صورت زني و با ريا به كسي بگويي
چقدر دوستش داري
با ان كه دوستش نداشته اي هرگز
اين تنهايي عظيم مي ارزد به اين راز مخوف
كه ديگر مجبور نيستي هر شب در ان بستركذايي
شريك فاحشگيهاي شرعي بي احساس گردي
من نيك ميدانستم يك روز به پايان ميرسد تمام روياهاي من
گرفتار شوم ميان باورها و ارزوهايم
و من ان شب ان شب شوم نابهنگام تا بسحر
تمام واژگان تلخم را اشك ريختم
وتا به سپيده با باران اشكهايم واژه هايم راسنگسار نمودم
ان گناه اجباري ان هم اغوشي شرعي مسموم را
را به غسل واجب محكوم نمودم
و سحرگاه ميان امانجها و روياهايم مرگ را گلچين نمودم
زان رو كه عمري دررخيال خويش پرورده بودم باوري را
كه اينك لحظه هاي صبور تنهاييم را ديگر اين
سكوت ياري نخواهد كرد هرگز
ديگر ازصبربيزارم
ديگر از درد بيزارم
ديگرازكوچ بيزارم
وبسي تلخ فهميدم تو از جنس درد بودي ازتبار كوچ
امدي و پاهايت را روي سنگفرش لطافت احساسم گذاشتي
ان شب بسيار ضعيف گشتم ان شب فقط گريستم
و اشكها را برقدمگاهت روان ساختم باشد
رد پاي رفتنت را بوسه باران كندكه
از عذاب رهانيدند روح مصلوبم را
و رو به وفول رو به غروب رهسپار شدم
ديگرتلخ نبود اين تنهايي
تلخ قضاوتي بود كه به اشتباه نمودي
و اينك كه فرجام اين حس ناكام
تنها شعرهاييست كه طعم گس ترديد ميدهد
بمانند حس صدايي مايوس با سلامي بي معنا
و با انكه درارمانهايم ازغم و درد و مرگ بيزاربودم
ديگربا خيالي ارام به طرز وحشیانه ای غمگینم
وبه طرز غریبی دردميكشم
و به طرز عجیبی مرگ می خواهم ...

خدا جونم كاش زودتر ميدانستم سكوتم
جان همه را بر لب رسانده است نه ان حادثه شوم
رفتنت مردانه نبود
حال من
چگونه برای کودک دل
توضیح دهم
این همه نامردی را .....
نظرات شما عزیزان: