مامانم به همه زنگ زده بود و قرار گذاشته بود که سه شنبه 18 همه ساعت 5 بیاین
برای دیدن جهیزیه ...
از شنبه حسابی همه کارارو رو به راه کرده بودیم و فقط خورده کاریا بود و تزیین یخچال و خرید
خوراکی هایی که برای یخچال نیازه و خیلی چیزیای دیگه ...
که هر عصر با زنداییم میرفتیم توی خونه و کارارو انجام میدادیم ...
همه چیزم اماده بود جز میز نهار خوری و درارورم ... که مامان خیلی جوش این چیزارو میزد
چوبیه خیلی اذیتمون کرده بود و هنوز بعد از سه چهار ماه وسایلمون رو تحویل نداده بود
براش خودمون راه چاره ای پیدا کردیم و به جای جوش زدن گفتیم خودمون تا وقتی وسیلمون رو
میده اینجور میچینیم
برای همین شیشه ای که برای روی میز بود رو گذاشتیم روی دوتا پایه ی چوبی و رو میزی هم
انداختیم روش ... اصلا مشخص نبود که میز نیست ... فقط تنها عیبی که داشت خیلی شل بود
و من فقط نگران بودم این ظرفایی که روش چیدیم نشکنه ...
لباسای خودمون رو هم روی طاقچه ی توی کمد چیدیم و همه چی مرتب بود ...
این اخری اینقدر بیرون رفته بودیم و خرید کرده بودیم که دیگه از بیرون رفتن بدم اومده بود
حسابی خونه تر و تمیز و خوشگل شده بود ...
سه شنبه عصر همه با یه جعبه شکلات و بعضی ها هم با اوردن کادو اومدن خونمون
از اینکه همه بیان خونه رو ببینم و وارسی کنن و هرکی یه حرفی بزنه اصلا خوشم نمیاد ولی
چه میشد کرد مامانم دوست داشت و میگفت این یه رسمه ...
همه جارو دیدن و یکی کلی ذوق میکرد و بهت حسابی تبریک میگفت و یکی از حسودیش
اخماشو میکشید تو هم حتی تو چهرش هم نشون میداد که چشم دیدن نداره ...
از همین چیزاست اصلا نشون دادن جهاز رو دوست ندارم ...
اون روز اصلا حس خوبی نداشتم ولی چه میشد کرد تا تونستم از هر کسی که میومد با روی باز
پذیرایی میکردم و سعی داشتم همیشه لبخند رو لبام رو حفظ کنم ...
دختر داییام حسابی برای خونه ذوق کرده بودن و میگفتن یه خونه رویایی شده ...
کلی با خواهرم و دخترداییام اون روز گفتیم و خندیدیم ...
کلی عکس گرفتیم ...
اینقدر از خونه توی دوربینم عکس دارم ... که فقط منتظرم یه وقت گیر بیارم و همش رو اینجا
بزارم ...
پست بعدیم پست روز عروسیمونه ... بهترین شب زندگیمون