بعد از گذشت تقریبا دو ماه و دو هفته اومدم که از بهترین شب زندگیمون بنویسم شبی که
هیچوقت تکرار شدنی نیست ...
فلش بکی میزنم به شب 19 که فرداش باید برای بهترین شب زندگیمون اماده میشدیم
اون شب دوتامون خوابمون نمیبرد اینقدر ذوق زده و پر از استرس بودیم که با تمام خستگیمون هر کار میکردیم
خواب نمیرفتیم ...
امیر رفته بود خونه ی خودمون خوابیده بودیم اخه خونشون کلی مهمون از شهرای دیگه اومده بود و شلوغ
بود و میگفت دوست دارم ارامش داشته باشم ...
کلی با هم اس دادیم و اون شب حسابی قربون صدقه ی هم رفتیم
اینقدر حرف زدیم که شاید خواب به چشمامون بیاد ولی نمیومد که نمیومد
اخرین جیش بوووس لالای اس ام اسی رو هم به هم دادیم و گفتیم به زورم شده خودمون رو خواب کنیم
یعنی اون شب اخرین شبی بود که اونجور از هم دور میموندیم
هنوز توی باورم نمیگنجید هنوز باورکردنی نبود برام
تو سرم پر از فکر فرداهایی بود که از اون به بعد پیش رو داشتیم ...
فرداش صبح زود ساعتای یه ربع به هفت بود که از خواب بیدارشدم ساعت 7 باید توی ارایشگاه میبودم
پر از حسای خوب بود اون روز تو وجودم ... این همون نسیمی بود که سالها در انتظار چنین روزی
با امیرش نشسته بود ...
توی ارایشگاه که رسیدم و روی میز نشستم ارایشگره برام اسفند دود کرد و گفت کاری میکنم که
امشب حسابی بدرخشی...
همونجور که ارایشم رو شروع کرد اهنگ بارون مرتضی پاشایی رو هم پلی کرد ... همینجور چند بار و چندبار
پشت سر هم روی تکرار ... چقدر اون اهنگ با اون صدا بهم ارامش داد ...
ارایش صورتم که تموم شد و ایینه داد دستم و خودمو دیدم یه لبخند پر از رضایت روی لبام نشست
و حسابی خوشم اومده بود ...
موهام که درست شد و لباسم رو کمک زنداییم پوشیدم وقتی گفت واقعا خوشگل شدی
دلم پر از شور و شوق بود که امیرم اینجوری منو ببینه
نمیدونستم وقتی منو ببینه چه واکنشی نشون میده ... حس همون پرنسس توی داستانها
رو داشتم که منتظره شاهزادش از راه برسه و دنیارو به نامش بزنه با بودن کنارش
ساعت 2 بود یا شاید هم 2.15 که امیرم اومد دنبالم وقتی در ارایشگاه رو باز کردم وقتی دیدمش
وقتی منو دید ... انگار زمان برای دوتامون نگه داشته شده بود ...
فقط همو نگاه کردیم ... چشامون پر از ذوق شده بود ... هیچکدوممون باور نمیکردیم که امشب
شب ماست ...
رفتیم خونمون و کلیپ خونه و عکسایی که باید میگرفتیم رو گرفتیم و بعدش هم باغ ...
حسابی بهمون خوش گذشته بود با اینکه هنوز توی تالار نرفته بودیم ...
توی راه شاید نزدیک 20 یا 30 نفر سرشون رو از توی ماشیناش بیرون میاوردن
و برامون ارزوی خوشبختی میکردن ...
یه جا که یه زنه از تو ماشین با شوهرش داد زدن و گفتن خوشبخت بشین ایشالله
و شاید خودشون هم نمیدونستن چقدر این شور و شوق ادمایی که
هیچکدوممون نمیشناسیم به دوتامون انرژی داد...
بعد از اون دیدم امیرم داره میبرمون سمت بهشت زهرا
بهم میگه نسیمم دلم میخواد ببریم پیش مجتبی و اول شادیمون رو نشون داداشت بدیم
تا اونم شاد کنیم تا روحش شاد بشه ... وقتی گفت دلم میخواد اول داداشت توی لباس عروسی
ببینتت و برامون ارزوی خوشبختی کنه دلم بیشتر از پیش پر از دوست داشتنش شد ...
وقتی رفتیم پیشش وقتی دوتامون گل بارون و بوسه بارونش کردیم دلمون اروم گرفت
شاید یه غصه تو دلمون نشست ولی بیشتر از اون ارامشی بود که از اون عالم
داداشیم توی دلمون ریخته بود ... یه حسی که شاید هیچکس و هیچوقت نشه
توی کلمات گنجیده بشه ...
همونجور که امیرم ازم قول گرفته بود گریه نکنم ... اصلا اشک نریختم ... و دلیلش همون ارامشی
بود که توی وجودم تزریق شده بود...
بعد از اون رفتیم عکسای اتلیمون رو گرفتیم و بعد پیش به سوی تالار ...
وقتی لبخند رو توی صورت بابام دیدم وقتی اون شور و عشق رو توی صورت مامانم دیدم
دیگه توی این عالم نبودم حس میکردم دنیا زیرپامونه و من و امیرم توی ابراییم ...
هیچ نفهمیدم که چه آهنگی پخش شد اسفند روی سر عزیزترینم گردوندم و انداختم توی
اتیش و همینطور امیرم ...
دستمو محکم گرفت و همونطور پایین اون لباس پفی سفیدم که دنبالش راه رفتن رو برام
سخت کرده بود رو بالا گرفته بود و همین باعث میشد که راه رفتن برام اسونتر بشه
چقد اون شب رقصیدیم و شادی کردیم و بعد از ده سال رسیدنمون رو جشن گرفتیم ...
هر چقدر تعریف کنم باز هم کم گفتم ...
اخر شب کلیپ اون روزمون رو پخش کردن و همه موقعی که رفتمون پیش داداشم پخش شد
زدن زیر گریه ... گریه ای که از غم نبود اون تو دلم هممون سنگینی میکرد
توی اون لحظه امیرم منو توی بغلش گرفت و اشکامو پاک کرد ...
تا ساعت 3 شب جشنمون ادامه داشت ... ولی باز هم دلم میخواست ادامه داشته باشه
بهترین شب عمرمون بود ... شبی که ارامش سالها کنار هم بودنمون رو نوید میداد ...
هنوز دلم میخواست ادامه داشت ...
کاش میشد مثل قصه ها جشن عروسی ما هم هفت شب و هفت روز ادامه دار میشد ...
که حتی میدونم اگه همونقدر هم ادامه دار میشد باز هم برای من کم بود ...
تنها چیزی که الان بعد ازسه ماه میتونم بگم اینکه خدایاشکرت ...
حلقه ها، دسته گلم، کفشام و کیفم






یه عالمه عکسی که قولش رو داده بودم گذاشتم ادامه مطلب
هر کدوم از دوستام رمز خواست بگه تا بهش بدم
نظرات شما عزیزان: