از قبل عروسی همش در تلاش بودیم که همه ی کارامون رو بکنیم که برای
ماه عسل بریم استانبول و در نهایت آنتالیا
هر وقت که پولهامون رو جمع میکردیم برای یه جایی خرج میشد ...
پولهایی هم برای عروسیمون جمع شد دادیم برای آتلیه و چندتا چک پدرشوهر
که برای خرج عروسیمون داده بود ...
دلمون هم نمیخواست که دست به سکه ها و طلاها بزنیم ...
هرچی دو دوتا چهارتا میکردیم هیچ جوره حساب و کتابمون جور نمیشد ...
پول تور رو داشتیم ولی دیگه برای توی راهمون و خرید و اونجا چیزی برامون
نمیموند این شد که دیگه تصمیمون برای مشهد رفتن جدی شد ...
وقتی حرف از مشهد رفتنمون شد خیلی ذوق کردم ...
اخه هربار که با خانوادم میرفتم دعام این بود که دفعه ی بعد با امیرم بریم ...
ساکمون رو با خوشحالی بستم ...
پنجشه 28 خرداد راه افتادیم ... با ماشین خودمون رفتیم ...
یعنی حتی فکر این چیزا توی مغزم نمیگنجید ...
من و امیر دوتایی با ماشین خودمون داشتیم میرفتیم مشهد ...
هیچکدوممون باورمون نمیشد ...
توی راه ... خنده های از ته دلمون ... حرف زدنامون از قدیم از الان
از آرزوهامون ...
قدم زدنای دونفرمون از هتل تا حرم و از از قشنگ تر سلام دادن دوتامون به آقامون امام رضا
زیارتی ایینجوری مگه میشه بهمون نچسبه؟؟؟
هنوزم وقتی دستم رو تو دستش میگیره دلم درست مثل اون اولای عاشقیمون میلرزه
چقدر این تجربه های دونفره لذت بخشن ...
بعد از مشهد حرکت کردیم به سمت شمال ... جنگل های گلستان و اون جاده های
سرسبزش انرژی و حتی عشق دوتامون رو دوبرابر میکرد ...
جیغ کشیدن های توی تنل و از خنده ریسه رفتنامون و در نهایت خستگیه رانندگی طولانی مدت
و نشستن روی صندلی رو برامون کمرنگ و کمرنگ تر میشد ...
حتی اینجور مسافرتی رو توی رویاهام هم ندیده بودم ...
کنار دریا ... پریدن تو آب و شنا کردن و شوخی های دونفرمون ...
رو سر و کول همدیگه پریدنمون باعث شد گوشواره ی من در بیاد و پرت بشه تو اب
دریا شاید میخواست با این کارش بگه که حالا تو این شرایط ببینم میشه
عشقمون کمرنگ بشه و برای چندساعتی یه دعوا و ناراحتی بینتون پیش بیاد؟؟؟
ولی مگه میشه اون همه ارزو و این همه خوشی رو به یه تکه طلای بی ارزش
فروخت؟؟؟
رفتن چالوس بابلسر ... نمک ابرود ... و سوار اون تله کابین که دوتامون برای دفعه ی
اولمون بود ... همه و همه یه انرژی وصف نشدنی بهمون داد
ولی اینکه بماند که خانواده امیر هی زنگ میزدن و میگفت بریم خونه ی فامیلشون توی آمل
گیر داده بودن که این چند روز به اونا سر بزنین و پیش اونا بمونین
ولی اخه مگه نمیفهمیدن که ما اومدین ماه عسل؟؟؟
ماه عسل یعنی دونفره .... یعنی خودم و خودش یعنی بدون هیچ کسی بینمون
قشنگ اینجا بود که امیرم درک میکرد ... که میدونست این سفرمون نباید
به واسطه ی هیچی این دونفره بودنمون رو بگیره ازمون
و اخر سفرمون ختم شد به زیارت حضرت معصومه و رفتن به مسجد جمکران ...
هیچ سفری بهترین از این نمیشد ... و چقدر دوتامون خوشحال بودیم از اینکه
اولین سفرمون به این جور زیارت ها عجین شد ...
اون یک هفته ی پر از لذت و غشقبازی های دونفرمون انگار زمان ایستاده بود ...
و حقا که حرف مادرجونم راسته که میگه میدونین این یک هفته ای که براتون گذشت
جز روزهای عمرتون حساب نمیشه ...
چه هفته ی لذت بخشی بود ...
با تعریف کردنش دلم برای مسافرتمون تنگ شد ها ...
خدا کنه همه ی روزهای زندگیمون پر بشه از این ماه عسلها ...
اخه اصلا کی گفته که فقط سفر اول ماه عسل میشه ها ؟؟؟؟
نخیرم دلم میخواد اینقدر از این ماه عسلها بریم و انرژی بگیریم که خدا میدونه
امیرم این روزها برات داری بهترین روزای عمرمو میسازی ازت ممنون مرد من
راستی توی این سفر ماه عسلمون برای نی نی آیندمون یه لباس و دو جفت کفش و
ماشین خریدیم ... دلم میخواد تا زمانی که ثمره ی عشقمون رو وارد جمع دونفرمون
میکنیم هر مسافرتی و هرجایی که میریم یه یادگاری بیارم ...
الان ازشون عکس ندارم ولی حتما بعد ازشون عکس میگیرم و اینجا میزارم
نظرات شما عزیزان: