از یه هفته قبل مدیر اموزشگاهی که تدریس میکردم و خیلی باهاشون صمیمی بودم
بهم زنگ زده بود و من و امیرم رو دعوت کرده بود برای افطاری سه شنبه شب یعنی شب 21
خیلی خوشحال شده بودم که به یاد من بودن ...
اینقدر همه ی تیچرها تا اون روز زنگ و اس ام اس دادن و اصرار کردن که حتما بیام که من دلم
واقعا میخواست برم اخه اونجا اولین جایی بود که رفته بودم سرکار و واقعا دلم براشون تنگ شده
بود
وقتی به امیرم گفتم با من و من کردنش متوجه شدم زیاد دوست نداره که بریم
اخرش گفت عشقم اخه من اونجا نا اشنام تورو میرسونم و خودم نمیام
و بعد هم میام دنبالت ...
دلم نمیخواست تنها برم اخه تنها دعوتم نکرده بودن با امیر منو دعوت کرده بودن
به امیرم گفتم نه عشقم اینجوری که نمیشه خوب اگه تو دوست نداشته باشی نمیریم
وقتی روز سه شنبه رسید امیرم خودش گفت امشب میریم افطاری
وقتی ازش پرسیدم که تو هم میای و گفت اره خیلی ذوق کردم
اولین افطاری اینجوری بود که دوتایی با هم میرفتیم ... وقتی دیدم امیرم بیشتر از
همیشه داشت به خودش میرسید و اماده میشد ته دلم قند اب شد
فکرمیکردم یه افطاری ساده باشه و اصلا شاید هم تو ظرف بهمون افطاری رو بدن و بریم
ولی بیشتر از این حرفا بود ...
سفره ای که پهن کرده و تدارکی که دیده بودن عالی بود ...
وقتی تو راه بودیم یکی از تیچرها زنگ زد و گفت نزدیک رسیدنتون یه زنگ بزن
وقتی رسیدیم همه جلوی در بودن و برامون ایینه قران و اسفند گذاشته بودن
چه حس خوبی داره این همه دوست داشتن ... دیدن اینکه کسایی هستن که اینقدر
به یادتونن ...
یه حس خوبی داشت وقتی داخل اموزشگاه شدم ... من توی همه ی اون کلاسا درس داده بودم
یاد اون روزای اولی که استرس تدریس رو داشتم و اونا چقدر هوای منو داشتن
یاد شاگردام ... یاد اولین روز معلمی که شاگردام برام جشن گرفته بودن
با امیرم شونه به شونه ی هم رفتیم تو حیاط و اونجا سفره پهن کرده بودن
کلی از اون روزا برای امیر تعریف کردم ...
سفره رو کمک تیچرا و بقیه چیدیم و یه عالمه حرف زدیم ....
واااااااااااااای که چقدر اون شب اون افطار اون غذا اونجا بهم چسبید ...
اینکه اونا هوای امیرمم داشتن خیلی ذوق زدم میکرد .. با شوهرای بقیه
مشغول صحبت شده بود و منم با دوستام ...
اون شب به مامانم اینا قول داده بودیم که ساعت 10 بریم احیا و برای همین
امیرم ساعت 9.30 گفت که کم کم حرکت کنیم و بریم ...
اونجا ازمون خواستن که تا سحر بمونیم پیششون اخه شله زرد نذری میخواستن بپزن
من خیلی دوست داشتم بمونم ولی میدونستم امیرم اذیت میشه
و اونقدری من اونجا راحت بودم امیرم نبود این یه چیز عادی بود
بالاخره خداحافظی کردیم و برگشتیم ... به دوتامون خیلی خوش گذشته بود
برای امیرم بیشتر خاطره ی اون روزا رو تعریف کردم ... اگرچه همون روزا هم همش
براش از اموزشگاه میگفتم ...
ازش تشکرکردم که باهام اومد و اون افطاری رو برام یکی از بهترین افطاری های عمرم شد ...
نظرات شما عزیزان: