***
در شهر طبیبی ست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که مجروح چه تیریم؟
اوحدی مراغه ای
***
صفا چگونه پذیرد میان ما ایدل؟
که من اسیر تو هستم تو مبتلای منی
ابوتراب جلی
***
پیش آی بخوانی رقم سینه ی ریشم
من نامه افتاده به خاک از کف خویشم
بیدل دهلوی
***
حبیب،خواری من خواست بر مراد رقیب
خدا مراد دل هرکسی روا نکند
ادیب نیشابوری
***
مجنون نشد آرام پذیر از رخ لیلی
دردیست جدایی که به درمان نرسیده ست
نظیری نیشابوری
***
چار موج غم ز هرسو در میان دارد مرا
چون خسی حیران و سرگردان به دریا مانده ام
شکوه ی دنیای باطل با کدامین کس کنم
من که از حق نیز بیکس تر به دنیا مانده ام
امیر فیروز کوهی
***
دلی دارم گریزان زآشنایی ها و خرسندم
که رامش کرد آن اهوی وحشی با رمیدنها
پژمان بختیاری
***
غروب کرده مرا آفتاب عمر ای غم
چه شد که باز تو چون سایه در قفای منی؟
ابوتراب جلی
***
دهانت غنچه چشمت نرگس و رخ لاله حیرانم
که در یک شاخ چون پیدا شد این گلهای گوناگون؟
امیر همایون اسفراینی
***
غم نا امیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بابا فغانی شیرازی
***
نه هر خامی ز پایان شب عاشق خبر دارد
که فصل آخر این قصه را پروانه میداند
باستانی پاریزی
***
چو رخت خویش بر بستم از این خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود؟؟؟
اقبال لاهوری
***
خسته شد بال و پرم بس در بیابانها دویدم
کاش منهم آشیانی داشتم بر شاخساری
ابوتراب جلی
***
ای سرو که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز که پیریم
اوحدی مراغه ای
***
دیدی که چون به خون دلم تیغ بر کشید
آنکس که جان به خون دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بد مهر سنگدل
ما را به هیچ داد که ارزان خریده بود
اوحدی مراغه ای
***
کو همنفسی تا کنم اظهار غم دل
زآن پیش که گیرد غم دل راه نفس را
روزی که دهم جان و فغانی نکند کس
معلوم شود بیکسی من همه کس را
شریف تبریزی
***
از شاعران امروز:
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری، همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون تر باشد
احمد شاملو
***
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
نجمه زارع
***
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
فاضل نظری
***
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام
حمیدرضا برقعی
***
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
محمدعلی بهمنی
***
ایدل، نگفتمت مرو از راه عاشقی؟
رفتی؟ بسوز کاینهمه آتش سزای توست
بیگانه ام ز عالم و بیگانه ای ز ما
بیچاره آنکسی که دلش آشنای توست
هما گرامی
***
کمر می بندم از نازک نی خویش
صلایت می زنم با هی هی خویش
بیابان دلم را وسعتی هست
چرا در کعبه می گردی پی خویش
شیون فومنی
***
ای هفت سالگی
ای لحظهی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست شکست شکست
فروغ فرخزاد
***
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
فاضل نظری
***
همه هستی من آیه تاریکیست که ترا
در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم
فروغ فرخزاد
***
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
فاضل نظری
***
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
حمیدرضا برقعی
***
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضربالمثل به باد دهد
چهقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
نجمه زارع
***
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست
فاضل نظری
***
امروز دل نبند به مردم که می شود
این گونه روزگار تو - فردا شبیه من
ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
نجمه زارع
منبع :
http://hadyfd.rozblog.com]]>
نظرات شما عزیزان: