
و کمی زندگی ( ۱۰ )
اینجا منم ........
حمید..........!!!!!!!!!!!
همانی که بود و نگاه بی تمنای بودنت را چون قاب عکسی دیرین بر رخ کشید تا عکس حظورت را بر دیوار قلبش احساس کند .
می گفتی بودنت را برای بودن هر آینه داده ای و مانده ای میان این و آن ، تا باشی هر آنچه این خواهد و آن شود . اما ندانستی که بودنت چون فصل بی ریای نگاه مادر حریمی ندارد برای تن . تن مرا محرم خویش است و خویشتن مرا محرم تن .
آری ...
اینجا هنوز از صدای گریه های پرصِلای شب تنم میخ می شود میان همهمه ی باور نبودنت .
آری با توام......... این سان .......... رو برویت . مست نگاه پر تمنای رفتنت و این سیل عظیم از تردید نگاه عکست بروی سنگ قبر دلم.
آه ای بیرحم زمانه ی بیداد . هر آن دم میستانی مرا ، ز دل . بر خویشتن می کشی بودن ، مرا .
چنین زار و ناتوان دستهای مادرم ببین !!! چه می خواهی از او دل ؟؟؟ چشمهای بی ریایش را اشک نماند.
ازهای و هوی بودنت بیم کن . آه ای بیرحم زمانه ی بیداد .
..............
............
..........
........
......
....
..
اینجا همه شب از برای نبودنت با نگاهی مانده از هیچ ، پوچ می شوم و بغض سنگین درونم را بر رهگذران شب می پوشانم ...
باشد تا بدانی بودنت را چنان مستانه زمزمه می کند باد که هرم صلای غریبانه اش می پیچد در این آوند زمانه ی بیگار .
که این سان.............
من مستم و تو هشیاری و دانم که دانی و خاموشی درون را نیک دانی که اینگونه مرا بی تاب نگاهت می گذاری.
آهاااااااااااااااااااااااااااای ... با توام ....
یادگار هَشیوار اهورایی مزدا !!!
لجام ماندن بر بند بند تنم نقش بسته است . مرا بند بگشای و رها کن از خویشتن .
این چنین زار مپسند حال درونم را ...
تو نیک می دانی مرا .......... چون خالق ، ماسوا را . اگر چه کفر می نماید این حرف مرا و هشیوار عاقل نخواند مرا .... بگذار زار بگویم تو را ... مرا نای ماندنی نماند .... این چنین زار مپسند مرا .
این سان .......... اینجا هنوز هم منم ........ حمید .....
هنوز این چکامه های بودن را چون تخته سنگی عظیم بر دوش می کشانم و می کشاندم ....
وای بر من ... وای بر تن .......... که این چنین خرامان به سوی کجا می روم ؟؟؟
اینجا از نای بی نوای شب ما را هوای عیان روز نیست . ما مست لعل دردانه ی شبیم .
نشسته ایم چون بوم بر تک شاخه ی این درخت پیر بُن . تا شاید روزی دستی رسد و این سایه ی بی شرم منحوس را بر کند از تن ..........
هنوز مانده ایم ..... اگر چه خسته از نیش خند های مست روزگار گشته ایم و دل به بودن هر آنچه الاغیر بسته ایم . اما هنوز هم مانده ایم ...
اینجا منم حمید ...
نگاره ی وجودم را به تاراج کین برده اند و این چنین مستانه بر خیال بودنی می خندند .
آهااااااااای……….. با تو ام .
یادگار نخجیر سرد پاییزی ام !!!
میان آسمان و زمین دست در کدامین جام عشق نهادی که این چنین خرامان به سوی ناکجا می روی ؟
بیا و دست بیچاره ی آسمان را دامن گیر و نگاهی ز فخر بفروش بر هیبت بی جان زمین !!!
وااااااای ........
وای بر تن !!!
مرا نگاهی به کین ، همین بس باشد ، که سوختن وجود را می شوراند . منم همان بودنی که هست و نیستش را باخت . این چنین زار چه می خواهی از او دل ؟؟؟
خلاصه اینکه ؛
آری :
میان روز شب صدای ناقوس عشق رواست لیک هر گوشی را شنیدن نباید . بیچاره باش تا دل بشورانی .
یا علی
حمید
نظرات شما عزیزان: